يك روز با مادربزرگ

رويا فتح اله زاده
fathollahzade61@yahoo.cpm

از پله هاي خانه ي مادربزرگ بالا مي روم ، خانه اي قديمي درمركزشهر نه ،جنوب شهركه از حياط وحوض وآشپزخانه كه مي گذري به يك اتاق كوچك مي رسي ،درطبقه بالا هم دو اتاق عين همين اتاق هست .درست ميبينيد ، دختري كه با مانتو و روسري آبي از پله ها بالا مي رود منم ،مي توانيد تصوير مرا از پشت در حال بالا رفتن تجسم كنيد ، از اين زاويه روبرويتان يك ديوار است اما از سمت چپ كه بايستيد و نگاه كنيد نيمرخم را با موهاي مشكي و يك خال در گوشه ي لبم مي بينيد داخل اين كادر پيچكهايي كه با ميخ به ديوار وصل شده اند نماي بهتري به صحنه مي دهد ،با همين زاويه حركت ميكنيم به اتاق طبقه دوم كه ميرسم مادربزرگ را مي بينم كه دستها وكله اش از پيراهن بلندو سورمه اي بيرون آمده ودر گوشه اتاق كنار سماور نشسته ، بحارالانوار مجلسي مي خواند ،آنرا از كتابخانه ي پدربزرگ برداشته ، دراين كتابخانه انواع كتابها وجود دارد ريحانه الادب ،رستم التواريخ،حليه المتقين والبته پشت اينها يك رديف كتاب با عنوان چگونه جوان بمانيم ،راز زيبايي،آرايش براي صورتهاي گرد مخفي شده . سلام مي دهم ، با تكان دادن سرجوابم را مي دهد،روي طاقچه بجزآينه وشمعدان عكس خواهرمادربزرگ قرار دارد،اوبا شوهرش كه شانه هاي پهن ودستهاي بزرگي داشت در روستايي با خانه هاي كاهگلي زندگي ميكرد. روستايي در هشتاد كيلومتري يك شهربزرگ با چشمه اي زلال كه تمام مردان روستا صبح ها آنجا جمع ميشدند تا دخترها را وقتي برا ي شستن لباس به آنجا مي آمدند برانداز كنند چه عشقهاي آتشيني لب همين چشمه شكل گرفت ، آن زمان هنوز پشت بام خانه ها يكي بود مردم آرزو،رويا ودعاهاي مشترك داشتند ولي درست يكسال بعد ازمرگ خواهر مادربزرگ پشت بام خانه ها وبتدريج آسمان خانه ها از هم جداشد آنوقت ديگر خداي روستا يكي نبود ،بعداز اين فاجعه وقتي زمينها خشك شد و نان بوي بركت را از دست داد، مردم پشيمان شدند،و تلاش كردند كه با سيمهاي تلفن آسمان پشت بامها را به هم نزديك كنند ولي نتوانستند،.به من گفته اند خواهرمادربزرگ رابطه خاصي با گودالها وچاهها داشت ،او با هنري كه داشت ازحلقوم گودالها وچاهها روزي اش را بيرون مي آورد و خوب ميدانست كه چطور از گودال داخل خانه نان بيرون بياورد واز چاه بيرون خانه سطل پراز آب ! بگذريم روي ديوار هم عكس پدربزرگ با سبيل كجش كه هميشه مادربزرگ آنرا كوتاه ميكرد آويزان است . تمام اينها توي سرم رژه ميرفتندكه ناگهان صداي پارس كردن يك سگ آمد “سگ اشرف خانم است از وقتي شوهرش مرده مرغ عشقش را فروخته وبجايش يك سگ خريده ” . مادربزرگ اين را مي گويد ودوباره مجلسي مي خواند ، به زن همسايه فكر مي كنم كه چطور مرغ عشقش تبديل به سگ نگهبان شده “چاي دارچيني ميخوري” “نه مامان بزرگ ” ،تبديل شدن مرغ عشق به سگ نگهبان دگرديسي ساده اي نيست حالا اشرف خانم هم مثل آدمهاي ديگر فقط عشق نمي خواهد او همزمان عشق،امنيت وحجم مي خواهد ،“شكلات چطور،شكلات ميخوري” “نه مامان بزرگ” ،فكرش را بكن مرغ عشق آنقدركوچك است كه وقتي دزد بيايد غش مي كند. مادربزرگ مجلسي را با ظرافت درقبرش مي گذارد وسبزواري با جلد شوميزرا احضار مي كند ،واي بيچاره شدم از فردا به اين در و آن در مي افتد وبرايم دنبال شوهر مي گردد آخر رسيده به جمله ي “دخترمرده به كه درخانه”،“من مي روم كنار حوض” وقتي اين را ميگويم مادربزرگ دارد زير نكته ي مهم دختر مرده به كه درخانه خط مي كشد .به حياط ميروم ،مطمئناَ از پله ها رد مي شوم اين بار مي توانيد مرا از جلو ببينيد صورت و چشمهايم گرداست توي چشمهايم هم مدادكشيده ام در حياط كنار حوض مي نشينم ،صداي گنجشكها ،صداي قناريها والبته صداي سگ ،به آسمان نگاه مي كنم ،بله يوسف اقا خانه كاهگلي اش راكوبيده ومي خواهد برج بسازد ،زن دوم هم گرفته ،اين زن درست برعكس زن اول صورت كشيده وقد بلند دارد ،هرچه او به درازا داده زن اول به پهنا ، يوسف آقا همانطور كه آن خانه ي بزرگ ويك طبقه ي قديمي را مي كوبد وآپارتمان مي سازد همانطورهم آن معشوقه ي پت وپهنش را با معشوقه ي باريك و بلند قد عوض ميكند .،همين چند روز قبل بود كه ملوك خانم ـزن اول ـ با چادر سفيد گل گلي پيش مادر بزرگ امده بود و گريه مي كرد كه شوهرم سرم هوو آورده مادربزرگ هم گفته بود“اين ازنظر شرعي اشكالي نداره انشاءالله يه شب كنار تو مي خوابه يه شب كنار اون” “كجايي نوه ي خوشگلم” از بچگي “كجايي” صداي مادربزرگ تمركزم را به هم مي زند ،به مغزم فشار مي آورم ،از بچگي فكر مي كردم يوسف آقاقصابي ست كه پوست وگوشت و استخوان ملوك خانم را دوست دارد ودرباره ي بخشهاي ديگر بدنش مثل قلب وچربيها اصلا‎‏ فكر نمي كند.
دستهايم راتوي آب حوض فرو ميكنم ،هميشه دستهايم را كه درآب فرو ميكنم انگار دو شاخه اي را به پريز مي زنم تلويزيوني كه روشن مي شود تصاويري از كودكيم پخش مي كند، تصوير خاله بازي را پس مي زنم ،روزهايي كه دستهايم در گچ بودند را كه اصلا‏َنمي خواهم ببينم ، همين خوبست : من وپدربزرگ پايمان را توي كرسي گرم مي كنيم ،او آيه الكرسي مي خواند، به او مي گويم “من آيه الكرسي روخوندم ولي از دوستام كتك خوردم بابا بزرگ به من يه سوره ي بلندتر يادبده كه زورش به تمام بچه هاي مدرسه حتي دارودسته ي سوسن خپلم برسه !” “كجايي” دستهايم را از آب بيرون مي آورم ،تلويزيون خاموش مي شود. .مادربزرگ چادرش را پوشيده وبه گفته ي خودش “سه ساعته صدايت ميكنم” .درحياط را باز كن .وقتي در را باز مي كنم ملوك خانم را ميبينم كه با چشمهاي سرخ پف كرده جلوي در ايستاده “به حاج خانم بگوبياد جلوي در” برمي گردم، مادربزرگ را صدا ميكنم وجلوي در مي آيد،باسر به من اشاره ميكند كه بروم ،نزديك باغچه مي ايستم و با برگها را نوازش ميكنم ، يكدفعه ملوك خانم مي زند زير گريه ومي گويد:“ نشد ،حتي يك پيمانه خاكستر گوزن صحرايي و دوتار موي خرس آفريقايي رو با يك ليوان آب مخلوط كردم وتوي قورمه سبزي اش ريختم ولي بازم به من نگفت كه نمي خواد طلاقم بده ،چقدر اون وردي كه گفته بودي خوندم و رو صورتش فوت كردم اما اثر نكرد ” مادربزرگ دستي روي سرش مي كشد ،سعي مي كند آرامش كند ، به سمت من برمي گردد“ما مي ريم پيش دعانويس بعدش ميريم خونه ي يكي از زنهاي محل اونجا با كمك هم براي دخترايي كه سنشون مثل تو بالا رفته شوهر پيدا ميكنيم ” وقتي اين جمله را ميگويد دارم با گلهاي رز بازي مي كنم . چادرش را محكم مي بندد و مي رود .



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34210< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي